فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۱

یک نفس خود را ز غم آزاد می‌باید گرفت

صرفه‌ای از عمر بی‌بنیاد می‌باید گرفت

حلقة فتراک را در گوش می‌باید کشید

سرمه از گرد ره صیّاد می‌باید گرفت

ذوق خندیدن گرت انگشت بر لب می‌زند

خویشتن را همچو گل بر باد می‌باید گرفت

در محبّت با دلی از شیشه نازک‌تر که هست

جان آهن سینة فولاد می‌باید گرفت

پای تدبیر محبَّت می‌رسد آخر به سنگ

غیرتی از تیشة فرهاد می‌باید گرفت

در فن جانبازی عشّاق هم تعلیم‌هاست

سر خط این مشق از استاد می‌باید گرفت

دلبری را شیوه‌ها جز حسن مادرزاد هست

شمّه‌ای گفتم دگرها یاد می‌باید گرفت

ساغر پر تا خط بغداد بر لب بی‌غمی است

پادشه را خطة بغداد می‌باید گرفت

ترا چو خط طَرَفِ روی لاله رنگ گرفت

ز رشک آینة آفتاب زنگ گرفت

شکست قیمت لعل آن لب و به خنده شکست

گرفت ملک دل آن غمزه و به جنگ گرفت

به شکوه گرم زبان‌آوری شدم افسوس

که آن دهن سر راهم گرفت و تنگ گرفت

به دوستی تو گر شهره‌ام عجب نبود

مرا که گوهر اشک از رخ تو رنگ گرفت

چه اعتراض دلش سخت اگر بود، فیاض

نکرده است ز سختی کسی به سنگ، گرفت