اختر بینور ما شمع مزار ما بس است
تیرهبختیهای عالم یادگار ما بس است
در وداع دوستان دیدیم شور رستخیز
ای قیامت زحمت مشت غبار ما بس است
صد گلستان داغ پروردیم در یک غنچه دل
عالمی را رونق فصل بهار ما بس است
در فن بیاعتباری شهرة عالم شدیم
این قدر در هر دو عالم اعتبار ما بس است
ای فلک با خود قرار ناامیدی دادهایم
بعد ازین آزار جان بیقرار ما بس است
تا فتند سررشتة تدبیرها در پیچ و تاب
یک گره از رشتة زلفی به کار ما بس است
سیر تبریزی هم از ایّام مهلت یافتیم
این قدر فیّاض مهر از روزگار ما بس است