از بیم دریا کی کنم ترک این ره کوتاه را
من خود به امّید خطر خوش کردهام این راه را
در وادی عشق و جنون منّت مکش از رهنمون
ره مینماید بوی خون گم کردگان راه را
پست و بلند این سفر هموار شد بر بیخبر
دیو طبیعت میزند در هر قدم این راه را
در سینه تا کی حفظ غم در دیده تا کی ضبط نم
چون باد و باران سر بهم دادیم اشک و آه را
یعقوب را دل پر ز خون بخت زلیخا سرنگون
یوسف به آغوش اندرون با تیرهبختی چاه را
از عکس ساقی تاب می وآنگه من و دوری ز وی
در آب بیند تا به کی دیوانه روی ماه را
فیّاض اگر افتادهام خوارم مبین آزادهام
بر بام گردون میزند تجرید من خرگاه را