فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴

به ناز و غمزه خود آموختم جانانهٔ خود را

به دامن تیز کردم آتش پروانهٔ خود را

نه جرم چشمه‌ساران بود و نه تقصیری از باران

که من دانسته در آتش فکندم دانهٔ خود را

نه چاکی در دل و نه رخنه‌ای در سینه، کو سیلی؟

که نتوان دید ازین ویرانه‌تر ویرانهٔ خود را

چه قیمت دین و ایمان را که در پای تو افشانم

به دینداران بحل کن جلوهٔ مستانهٔ خود را

چراغ خلوتم یک شب نگردیدی و می‌ترسم

ز شمع غیر باید کرد روشن خانهٔ خود را

نمی‌آرد مزاج عشوه تاب گرمی غیرت

مکن تکلیف بزم دیگران پروانهٔ خود را

نه تدبیر علاجش می‌کنی نه فکر زنجیرش

دگر خوش سر به صحرا داده‌ای دیوانهٔ خود را

به عالم نیست بد مستی که سرخوش نیست از خونم

بیا یک دم درین می زن تو هم‌پیمانهٔ خود را

ملامت می‌شد فیّاض یاران را، همان بهتر

که خود گویی و هم خود بشنوی افسانهٔ خود را