فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴

پُرست یاد تو در کنج دیده و دل ما

حشم‌نشین خیال تو شد منازل ما

دلی ز عقدة زلف تو تنگ‌تر داریم

نکرد ناخن تیز تو باز مشکل ما

ز تن‌پرستی خویشیم زیردست فلک

به خون تپیدة جسم است جان بسمل ما

ز گوشه‌گیری ما ترک جستجو نکنی

که دست‌پرور گرداب‌هاست ساحل ما

هنوز خامی دانش در آتشش دارد

جنون ز عقل نفهمیده است عاقل ما

ترا زبان خوش از راه می‌برد هیهات

هنوز کاش ندانی که چیست در دل ما

در آن مقام که ماییم آرزو نرسد

نداده‌اند ره اندیشه را به منزل ما

نه جرم اوست که از ما فراغتی دارد

به فکر خویش نیفتاده است غافل ما

شنیده‌ایم که در فکر خونبهاست هنوز

هنوز چشم نمالیده است قاتل ما

ز جوی صبر و سکون آب کشت خود دادیم

بقای عمر خضر کی رسد به حاصل ما

جز اینکه خود دلش از کف به عشوه‌ای بردی

تو و خدا که دگر چیست جرم بیدل ما؟

اگرچه در رهش اندیشه باطل است ولی

درست می‌رود اندیشه‌های باطل ما

به غیر دوست که در جان دوانده ریشة مهر

زدیم هر چه دگر رُسته بود از گل ما

کسی ز تلخی ما کام جان نمی‌دزدد

شکر به مصر برد ارمغان هلاهل ما

کسی که لب ز شکرخنده می‌گزید مدام

چه خو گرفت به ابرام‌های سایل ما

ز گفتگوی پریشان ما جهان پر شد

بس است هر دل دیوانه را سلاسل ما

بدین‌وسیله که میرزا سعید ما تنهاست

چه خوب کرد که فیّاض رفت از دل ما