گدای گداپیشه زاق و گنگ
که دست تو شل باد و پای تو لنگ
تو گر باز گشتی نه شادان بغم
دژم چهره بارکش گشت تنگ
بسا تنگدستا که بردند ازو
صلتهای فاخر بخروار و تنگ
ز بخت بد تست بر بخت او
چو با بخت خود سر نه با او بجنگ
کف مهتران چون ترازو بود
بیکتا پلاسیم و یک پله سنگ
نصیب تو سنگ آمد از بهر آن
که با فضل بودی و بی صبر و سنگ
شدت راست از پیش او چار چیز
کزان چار چیزت بود عار و ننگ
بزر بر خراج و به خانه حق
بسر برد یوس و به . . . ون در پشنگ