به میزبانی نزدیک آن جگر بندم
نوید دادم و آوازه ای درافکندم
حرام خواهد بودن کنون نوید مرا
هنوز ساختنی مانده کارکی چندم
خدو . . . وایه و . . . ایر چو سنگ و جامه خواب
شداست ساخته باقی بر او چه پیوندم
بتنگدستی به زین کجا توانم ساخت
مگر بسازد تدبیر این خداوندم
چه مایه ابله و دیوانه غرزنم که چنین
بتنگدستی دل در فضول می بندم
چو من بدیوی و دیوانگی یگانه بوم
خرد بنزد من آید ازو نه بپسندم
ز حال من چو خداوندگار میداند
که نیک مفلس و قلاش پیشه و رندم
ز میزبانی من ساخته کند پنجی
وگر نه چاره خود را زخود فرو بندم
بپنج چیز بر او صلح کردم و نخوهم
تکلف ششمین گر دهد بسوگندم
ز نان و گوشت و سیکی و هم ز مطرب و ثقل
زیادتی نخوهم ور خوهم خردمندم