سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » هزلیات » غزلیات » شمارهٔ ۱۷ - ریش دلبر

تاختن آورد بر بتان ختن ریش

باز نگردد بمکر و حیلت و فن ریش

بر دل خوبان اینزمانه بیکبار

کرد گشاده در بلا و محن ریش

وای و دریغا که خیر خیر سپه کرد

عارض آن ماهروی سیم ذقن ریش

آوخ و درد او حسرتا که برآورد

گرد ز فرق بتان چین و شکن ریش

دلبر من ریش را برابر من کرد

آوخ ازین دلبر و برابر من ریش

بوسه گهی کاندر او حلاوت جان بود

راست بزد چون خلیده نی، بسمن ریش

چه نخ دوست را ز زلف رسن بود

چاه شد انباشته، چو گشت رسن ریش

دار حسن گشت یار من بدرازی

چون رسن آویخته ز دار حسن ریش

تنگدلم، کان نگار تنگ دهن را

تنگ در آمد بگرد تنگ دهن، ریش

کشن پر از نیشکر برآمد و بگرفت

جای بر آن شکرین عقیق، یمن ریش

گرد بناگوش آن نگارین بگرفت

جای شکن گیر زلفق توبه شکن ریش

پیش شمن شانه آن صنم زدی از زلف

زد بدل زلف شانه پیش شمن ریش

بتکده عشق را و تن رخ او بود

بت نپرسند شمن چو گشت و تن ریش

ای پدر از درد ریش کندن فرزند

جامه درو خاک پاش بر سرو کن ریش

جان پدر رحم کن بجان پدر بر

سست بیکبارگی فرو مفکن ریش

من صفت ریش تو چه دانم کردن

ای همه تن ریش و باز ای همه تن ریش

ای چو خران . . . ر خورده، ریش فرومان

تا چو دم گاو درکشی بدهن ریش