سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » هزلیات » قصاید » شمارهٔ ۵۴ - در هجو شاهری

من آن کسم که چو کردم به هجو گفتن رای

هزار مُنجیک از پیش من کم آرد پای

خجسته خواجه نجیبی خطیری و طیان

قربع و عمعق و حکاک قرد یافه‌درای

اگر به عهد منندی و در زمانه من

مراستی ز میانشان همه برای و درای

مرا به شاعری اندر بگو چه باک بود

زرومه سوز کل کور پای خانه گدای

فرخج کوری بدطلعتی چنانکه به است

کلخج . . . ر خر مغ ازو برای و درای

دو دیدگانش چون ماکیان برآمده تن

دویده . . . ایه در او خاه زای و خاه مزای

ز جغد و بوم به دیدار شوم‌تر صد ره

ولی به طعمه و هیچال حجر . . . ن همای

خبر ندارد از کار شاعری چیزی

جز آنکه مرده‌ستایی کند ز جای به جای

نهاده گوش بر آواز تعزیت شب و روز

که تا که میرد و تا از کجا برآید وای

کسی نهاده به بالین مرگ سر تا وی

ز جای شستن خود زود گردد اندر وای

پس آن مصیبت و ماتم به خویشتن گیرد

میان ببندد و گردان شود به گرد سرای

گهی معرف سازد ز ناکسی خود را

گهی کجا نهم این کاسه گاه نوحه‌سرای

بسی بنالد بر مردهِ کسان او زار

به آوخ آوخ و درد و دریغ و هایاهای

لبی ز نان خبازه به گورکن ندهد

وگرش باید با مرده خفت پایاپای

عذاب خلد و نهیب و قیامت و دوزخ

به جای مرثیتش مرده راست خلد نمای

به شعر مرثیت او عذاب کرده شود

کسی که نبود مستوجب عذاب خدای

خران دیزه به آواز پیش او نایند

چو او به خواندن شعر آید و بدرّد نای

بدو که گوید از من چنانکه فرمایم

که ای پلید بد بدسگال بدفرمای

به هجو من چو رسیدی و از چه فارغ شد

ز گور باب خود ای قلتبان مرده‌ستای

مرا به هجو مترسان چنین ز دورادور

که گر برابر من شاعری و بزم‌آرای

بیا و گوی به میدان شاعری افکن

که تا که آید از ما به شعر گوی‌ربای

اگر من آیم دم را ز هجو من درکش

وگر تو آیی می‌گوی و هیچ‌گون ناسای

مسای با من پهلو به ابلهی چندین

که نیک ناید با پیل پشه پهلوسای

به آتش اندری از آبروی رفته خویش

مپاش بیش به سر خاک و باد کم پیمای

به پیش هجو من ای کور پایدار نه‌ای

مرا به خیره به یک دست گونه برمگرای

چو . . . ر هجو به باد اندر افکنم دانی

تو نونی و من نای و تو . . . نی و من گای

نصیحت است مرا بر تو گرچه خصم منی

به خصم خویش نمودن خطاست بندگشای

اگر طریق تو اینست و نظم شعر تو این

ز کار خویش به بیهوده خود برآری لای

به ریش خویش چرا . . . همی فرو بیزی

اگر نه ریش تو پرویزنی است . . . پالای

ترا بخواهم سوگند داد و دست به دست

گرفت خواهم آن خواه شای و خواه مشای

گل نصیحت من خواه بوی و خواه مبوی

ترا طریقت من خواه پای و خواه مپای

به حق ریشت در . . . ن من که یافه مگوی

به حق . . . رم در . . . ن تو که ژاژ مخای