سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » هزلیات » قصاید » شمارهٔ ۴ - در مطایبه

در جستن وصل آن بت چینا

بر اسب امید برنهم زینا

وندر ره عشق او بپویانم

باشد که رسم بکام دل زینا

یکچند بوصل او شدم شادان

دشمن ز وصال ما دوغمگینا

جان و دل من بوصل آن دلبر

چون باغ ارم پر از ریاحینا

ناگاه بما رسید چشم بد

بربود مرا ز من شیاطینا

گویم که سبب چه بود هجران را

پنهان نکنم ز خلق چندینا

من بودم و من یقولکی با من

در هجر گلی برسم و آئینا

در پیش نهاده رطل جام می

رنگین چون ریحان آن نگارینا

اندر رخ آن صنم نگه کردم

آن خوبتر از بتان تکسینا

گفتم صنما چو روی خوب تو

نی هست به کافری نه در دینا

لیکن بتو مرمرا بد این حاجت

گفتا که صدت رواست درحینا

گفتم که از ارگ تو بگشایم

گفتا که گشاده کن هلاهینا

بگشادم تا بدیدمش آن . . .

چون سوسن و یاسمین و نسرینا

. . . بمثل چو گنبد سیمین

چون سفره خائنی پر از چینا

من نیز برون کشیدم از . . .

این لنگ روان و کور ره بینا

چوبش کردم . . . بدین روغن

بی کنجد و بی جو ازو کوبینا

ز آهستگی که اندر او . . .

خندید . . . و کرد هین هینا

گفتا که زهی نجیب سلمانی

خوش میدانی کشید سرگینا

صد ره اگرم کنی بروزی در

هر بار به آید از نخستینا

چون نوبت مایقول پیش آمد

از خرده بلا در بلا گینا

بگرفت بدست . . . و میگفتی

این طرفه نوا یک نو آیینا

ای . . . من ای عیار جنگ آور

چون تو نه بچین و نه بما چینا

بالای دراز تو بچه ماند

ماند بمناره قستتینا

گر با تو ز خانه سوی کو آیم

بندند چو اژدها و آدینا

گویند که میربوالعمید آمد

آن صاحب طبل و گرز و میتینا

کز اسب پیاده خانه اندازد

صد مرد سوار شهره بزمینا

این گفت و بکرد روی زی کودک

هین بر سر . . . من تو بنشینا

تا . . . کنم بدین عمود خود

چون چنبر موکب سلاطینا

با . . . تو آن کنم کجا نکند

بر سینه کبک ماده شاهینا

کودک چو شنید از وی این دعوی

گفت آه من غریب مسکینا

ایدون که درست گردد این دعوی

شد نامه عمر من هبابینا

بر قصد هلاک جان من بودی

کس با کس نکرد چو نینا

ز امین من و دعای آن کودک

در حال شد آن عمود پستینا

باز از پس آن ستودن بیحد

بگشاد زبان خود بنفرینا

آژنگ میان ابروان افکند

رخ کرد ترش بسان رخبینا

کی . . . دروغ میکنی لافم

مانند کنی مرا بعینا

آنست که از برای او هر شب

می . . . زدی نه خمسه بل خمسینا

امروز که دست یافتی بروی

نامرد شدی و خر و ننگینا

برخیز و . . . مرد را اکنون

یا سرت بدون برم بسکینا

گفتا نکنم بامر تو کاری

بگذار بفضل خود بمن اینا

بیمارم و زار و . . . بالینم

بگذار که سر نهم ببالینا

ور من بمرم ز تو طمع دارم

در گور کنی مرا تو تلقینا

نرسید و رمید از من آن کودک

کاین کند بجای من کند کینا

خیر است همیشه دشمن مردان

کافر همه ساله دشمن دینا

هجران مرا سبب همین بود است

زین دورم از آن لبان شیرینا