سوی جبال سپهدار شرق شد به جدال
خدای عرش بر او سهل کرد فتح جبال
ز بیم آنکه سر تیغ او به بال رسد
عدوش سر به هزیمت نهاد تافته بال
حلال بود بر او خون طاغیان از عدل
ز روی فضل و بزرگی بریخت خون هلال
به جان مال امان یافتند ازو قومی
نبوده ایمن از ایشان کسی به جان و به مال
خیل تیغ قدر ارسلان سپهسالار
اگر به کوه درافتد درافکند زلزال
به که سنان فزع تیغ او از آن بیش است
کجا به ترکستان بوده سهم رستم زال
ز دور گردون خورشید تیغ زن سنگی
شنیدهای که کند لعل در هزاران سال
به ساعتی سر تیغش ز کهستان کمیج
رمال لعل بدخشی کند ز خون رجال
به نور عدل وی آراست جمله روی زمین
چنانکه چرخ به خورشید از قیاس و مثال
سران خلّخ و مردان مرد و شیر دلان
نهاده گوش به فرمان او به جان و به مال
به روز بزم ز بهر ویند دوستنواز
به روز رزم ز بهر ویند دشمنمال
بدان که نیکسگال است و نیکخواه دلش
زمانه هست ورا نیکخواه و نیکسگال
به عهد او چو ستمکاره مر ستمکش را
ستم کشنده ستمکاره را کند پر و بال
جز از وبال قیامت بدان ندارد ترس
وز او بترسد دشمن چو متقی ز وبال
ایا پناه دل و پشت لشکر توران
که هست لشکر توران به تو گرفته جمال
مخالفان تو از تو ضعیفحال شدند
موافقان ترا از تو است قوت حال
سپهر دولت و اقبال و جاه و حشمت را
تویی چو چشمهٔ خورشید بی کسوف و زوال
به هر کجا که روی غالب آیی و قاهر
مظفر آیی و منصور در همه احوال
همیشه تا صفت بزم و رزم باشد خوش
به گوش مردم عشرتفزای جنگآغال
ز هر بدی که به وهم کسی گذر دارد
نگاهدار تو بادا مهیمن متعال