وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸

ترک من تیغ به کف ، بر زده دامن برخاست

جان فدایش که به خون ریختن من برخاست

می‌کشیدند ملایک همه چون سرمه به چشم

هر غباری که ترا از سم توسن برخاست

خرمن مشک چو بر دور مهت ظاهر شد

دود از جان من سوخته خرمن برخاست

وحشی سوخته را بستر سنجاب نمود

هر سحرگه که ز خاکستر گلشن برخاست