وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳

کسی خود جان نبرد از شیوهٔ چشم فسون‌سازت

دگر قصد که داری ای جهانی کشتهٔ نازت

نمی‌دانم که باز ای ابر رحمت بر که می‌باری

که بینم در کمین‌گاه نظر صد ناوک‌اندازت

همای دولتی تا سایه بر بام که اندازی

خوشا بخت بلندی را که سوی اوست پروازت

چه گفتم اله  اله آن‌چنان سرکش نیفتادی

که آساید کسی در سایهٔ سرو سرافرازت

من آن روز آستان بوسیدم و بار سفر بستم

که سر در خانهٔ جان کرد عشق خانه‌پردازت

ز وحشی فاش شد رازی که حسنت داشت پنهانی

بکش او را که اشک و آه او کردند غَمّازت