وفایی شوشتری » دیوان اشعار » چند مرثیهٔ دیگر » بند هفدهم

آه از دمی که رو به ره آورد کاروان

بر هفتم آسمان شد از آن کاروان فغان

یک کاروان تمام زن و طفل خورد سال

از جور چرخ بی کس و در، بند ناکسان

یک تن نبود محرمشان غیر عابدین

آن هم علیل و زار و گرفتار و ناتوان

مردان کاروان همه بی سر به روی خاک

سرها، به نیزه با سرِ سالار کاروان

آشوبِ حشر شور قیامت شد آشکار

چون سوی قتلگاه شد آن کاروان روان

دیدند سروران همه تن داده بر قضا

دل بر قدر نهاده و سر داده بر سنان

تن های مهوشان همه افتاده بر زمین

هر یک چو آفتابی و برتر ز آسمان

بی تاب بر زمین همه افکنده خویش را

از ناقه ها چو برگ خزان موسم خزان

زن های بی برادر و اطفال بی پدر

هریک کشیده در بر خود پیکری چو جان

آن بلبلان زار، به گلزار قتلگاه

چون جسم گلرخان همه از دیده خون فشان

هر بلبلی ز داغ گلی با هزار، شور

افکنده غلغلی که گلم رفته از میان

بر باد رفت گلشن زهرا، به نینوا

افتاده بلبلان خوش الحانش از نوا