وفایی شوشتری » دیوان اشعار » چند مرثیهٔ دیگر » بند سوم

چون کاروان عشق به دشت بلا گذشت

افکند بار عشق در آنجا ز جا گذشت

با عشق دید آب و هوایش چو سازگار

منزل نمود و از سر آب و هوا گذشت

سالار کاروان همه کالای عشق را

بنهاد در میانه زهر مدّعا گذشت

چون در زمین پُر خطر نینوا رسید

با صد هزار شور و نوا از نوا گذشت

از جان و دل گذشت به راه نگار خویش

از سر، جدا گذشته و از تن جدا گذشت

روزی که از مدینه برون می نهاد پای

از خانمان گذشته و از اقربا گذشت

هر چند در بها و ثمن می فزود حُسن

عشق آنقدر فزود که تا از بها گذشت

شکرانه داد اکبر و اصغر به راه دوست

در کوی عشق یار چو از وی بدا گذشت

هر چیز را به عالم امکان نهایتی است

جز عشق او به دوست که از منتها گذشت

معراجش از «دنی فتدلّی» گذشت و لیک

ناید مرا دیگر به زبان تاکجا گذشت

معشوق جلوه کرد به آئین عاشقی

خود عشق باخت با خود و از ماسوا گذشت

از سرگذشت او نتوان گفت یا شنید

کامد چه بر سرِ وی و بر وی چها گذشت

سرخوش گذشت از سر عالم به راه دوست

از هرچه درگذشت به عین رضا گذشت

از عشق هم گذشت که عشق است خود حجاب

پس روی خویش دید چو خورشید بی نقاب