وفایی مهابادی » دیوان فارسی » مثنوی پیک صبا

زد صفیری مرغ جان بالای عرش

کرد مشکین از نفس سیمای عرش

خواند بر دل یک ورق آیات عشق

گشت دل سرمست تسلیمات عشق

دلبر ترسا خمار و می زده

شد گلابی زد به راه میکده

عشوه ای زد نرگس مستانه را

حلقه زد ناگه در میخانه را

ساقی آمد آب می بر مست زد

مطرب آمد بر رگ دل دست زد

بازم از می ساقی روحانیان

[برد ما را تا] در پیر مغان

بازم از نی مطرب دیوان عشق

دست دل بگرفت تا ایوان عشق

باز شد شیرین به شکر خنده زن

تازه شد داغ درون کوه کن

موسی جان باز شد بر طور عشق

جامه ی جان پاره شد از نور عشق

داد لیلی سنبل مشکین به باد

باز مجنون در بیابان سر نهاد

باز قمری سر به سر دستان کشید

وز نفیر عشق، نای خود درید

باز شد گل بانگ بلبل در چمن

تازه شد عشق گلش در جان و تن

باز شد جان «وفایی» نغمه گو

در فراق دلبر گل رنگ و بو

جان نثار قبله ابروی عشق

بنده ی زنار زلف ز روی عشق

حلقه در گوش در پیر مغان

زند خوان مذهب آه و فغان

قمری آشفته بر بالای سرو

سرخوش و مدهوش رفتار تذرو

نغمه پرداز نگار جنگ ساز

مست صهبای بت عاشق نواز

داغدار چین زلف دوستان

طوطی هجر آمد از هندوستان

مطرب خوش نغمه ی دیوان گل

بلبل خونین دل خوش خوان گل

عاشق شیدا «وفایی» دم به دم

خوش نوایی داد اندر صبحدم

کای نسیم منزل جانان من

مرحبا ای غمگسار جان من

ای انیس گلشن و بستان دوست

مرحبا ای پیک مشتاقان دوست

ای صبا دست من و دامان تو

جان من بادا فدای جان تو

حوریانه می خرامی هر زمان

بر صف نسرین و گل دامن کشان

توده توده عنبر افشان بینمت

دسته دسته گل به دامان بینمت

یا به گلزار خطا رو کرده ای

نافه ی مشک غزال آورده ای

یا گلستان را شبیخون کرده ای

غارت عطر گلستان کرده ای

یا به بازی باغبان خلد بود

تاری از گیسوی حورانش گشود

یا گذاری کرده ای در کوی یار

کاین چنین عنبر فشانی باربار

زنده کردی جان مشتاقان دوست

گر نه انفاس مسیحا، این چه بود؟

چون تویی در بزم جانان دادرس

عاشقان را [اندکی هم] داد رس

روی کن در کوچه ی آن دلستان

از من دیوانه پیغامی رسان

بوسه ای زن بر در و دیوار یار

عطر سازی کن تو در گلزار یار

زینهار آهسته شو اندر حصار

تا نگیرد زلف جانانم غبار

کاندرین بیت حرم صیدم به ناز

می کند بازیچه با زلف دراز

دلبری بینی به حسن آراسته

ابروانش چون مه نو کاسته

خال دارد هندوانه مشک ناب

زلف دارد زنگیانه پر زتاب

مهر و مه آیینه دار روی او

مشتری پا بسته در گیسوی او

یک طبق گل بسته بر سرو روان

یک قدح می کرده اندر ناروان

طره ای مشکین برو آویخته

سنبل و نسرین به هم آمیخته

هر دو زلفش سایبان مهر و ماه

آهوان را سایه ی زلفش پناه

حلقه در گوش لبش لعل یمان

بنده ی زلف سیاهش ضیمران

غمزه اش از ابروان خون ریزتر

نشتر مژگان ز خنجر تیزتر

بر رگ دل غمزه ی او نیشتر

خستگان را خنده ی او گل شکر

هشته در زلف سیه سحر حلال

کرده در تنگ شکر آب زلال

اشک زارش آب حیوان پرورد

آب حیوانش دل و جان پرورد

[عود خالش بر] رخ افروخته

عود تر باشد بر آتش سوخته

ظلمت است و آه از تاب و تبش

هم چو گرداب سکندر غبغبش

چون خضر وان خال هندو نسبش

می نماید آب حیوان در لبش

آفت ایمان به زلف عنبرین

غارت جان از دو لعل شکرین

صورتش طعنه به شکر می زند

آتش اندر جان آذر می زند

چشم بند نرگسش انگیخته

خون عاشق را به مژگان ریخته

قد نگویم قامتی چون نخل طور

رخ نخوانم عارضی صد لمعه نور

سرکش و سرمست و تند و شوخ و شنگ

پنجه از خون عزیزان لاله رنگ

بر سر حوض است چون یک شعله نور

بر لب کوثر خرامان هم چو حور

لب گل و بالا گل و گل رنگ و بو است

گر نمی دانی «گلندام» من او است

قبله ی جان «وفایی» روی او

کعبه ی دل از دو عالم کوی او

شانه کن زلف سیاهش با ادب

دور دار از خاک راهش با ادب

سجده ای بر بر قد و بالای او

عرضه ای کن از من شیدای او

کای شکر لب، دلبر عیار من

ای ستم گر، تند خو، دلدار من

کای بدین بالا، بلای مرد و زن

کای دو چشمت مایه ی صد مکر و فن

کای بدین حسن ملک رشک پری

دلبر بی باک و یار سرسری

من هم از خیل شهیدان توام

قمری سرو خرامان توام

با دو نرگس تا ز دستم برده ای

باده ی ناخورده مستم کرده ای

داغدار خال هندوی تو کرد

بی قرار زلف و ابروی تو کرد

تا نهادم در پی زلف تو سر

نیست جز سودا مرا کاری دگر

گلبن شیرین به جان پروردمش

هم چو بلبل جان به قربان کردمش

تند بادی ناگهان سحری نمود

آن گل نورسته از دستم ربود

عمر چندین ساله را دادم به باد

تا غزالی مست در دامم فتاد

قبله کردم دلگشا ابروی او

از دل و جان بنده ی هندوی او

آن چنان مست نگاهم کرده بود

تا شدم هشیار شیرش برده بود

غمگسار خویش سروی داشتم

در خرامیدن تذرویی داشتم

کردمش پرورده از خون جگر

آبیاری کردم از اشک بصر

از من دلداده چون وحشی رمید

عاقبت از بی وفایی سر کشید

بلبل روی تو بودم روز و شب

رو به رو سینه به سینه لب به لب

قبله گاهم طاق ابروی تو بود

بوسه گاهم چشم جادوی تو بود

دست در گردن به هم بازی کنان

بوسه می کردم ازان لعل لبان

چشم بینای مرا بردند نور

تا به یکبار از منت کردند دور

چشم زخمی ناگه از ما کار کرد

آفتاب بخت ما را تار کرد

دور کردند از من آن یار مرا

ای خدا گیرد سبب کار مرا

عاشقم کردی به آن چشم سیاه

از نگاهی دین و دل بردی ز راه

سوی چشم [ای تو ای جانان] من

رحمتی بر درد بی درمان من

تا چه شد آن مهربانی های تو

وان همه شیرین زبانی های تو

چشم دارم کز غم آزادم کنی

با نگاهی یک رهی شادم کنی

بر «وفایی» بی وفایی تا به کی؟

ای دل آرام! آن جدایی تا به کی؟

نی غلط گفتم که خورشید هدی است

طلعتش آیینه ی نور خداست

گلبنی از باغ طه نازنین

قطب عالم فخر آل یاء و سین

گر به دل ها سکه ی آگاهی است

ماه تا ماهی عبیداللهی است

مطلع نور خدا تا غایتی

آفتاب از عکس رویش آیتی

خنده اش مشکل گشا، معجز نظام

از پی دل مردگان «یحیی العظام»

ابروش از «قاب قوسین» با خبر

رویش از آیات «و انشق القمر»

نفس بد را آن چه چشم مست او است

«ذو الفقار حیدر» ی در دست او است

ابروش در قلب نفس کفر کار

آیت «لا سیف الا ذوالفقار»

تاجدار خطه ی فقر و فنا

شهسوار عرصه ی فخر و غنا

مرشدی کز التفات یک نگاه

جام جم سازد دل و جان سیاه

خواجگان را بنده در هر دو سرا

بندگان را خواجه ی مشگل گشا

از جمالش نور مطلق روشن است

زین سبب نور دل و جان من است

تا عروس شرع ازو زیور گرفت

دید احمد رونقی دیگر گرفت

هر که نبود چون سگان خاک درش

سگ از او به، خاک عالم بر سرش

در سمرقند لبش معجز نماست

آری آری خواجه ی احرار ماست

ای چراغ خلوت صدق و صفا

ای فراغ سینه ی اهل وفا

شب چراغ روی تو بر هر که تافت

در سیاهی آب حیوان دیده یافت

هست سرو قامتت طوبا شبیه

سایه اش «طوبی لمن دخل فیه»

دل گرفتار بلای عشق تو است

جان شهید کربلای عشق تواست

بس که از دل موج خون افشانده ام

در میان آب و آتش مانده ام

دیده ای دارم پر از خوناب ناب

سینه ای چون جان مشتاقان کباب

دیده بر دریای خون طوفان زده

سینه از از سوز درون آتشکده

رویت از گلزار چین مشک ختن

مویت از مشک خطای صد ختن

با صبا بفرست ازان گل دسته ای

و از نسیم عطر سنبل بسته ای

ما زیاده غمگسار آواره ایم

در غریبی بی کس و بی چاره ایم

ما ز داغ زلف زندان دیده ایم

محنت شام غریبان دیده ایم

آن چه در راه غریبان منزوی است

گر بلرزد عرش اعظم دور نیست

حق ذات آن خداوند عظیم

که بود بر بندگان خود رحیم

حق آن اسمی که بر لوح از قلم

از شرافت ابتدا آمد رقم

حق آن نوری که [آمد در جهات]

غلغله پیدا شد اندر کائنات

با خدایی ها که بود از بی خودی

ناله های «ما عرفنا» می زدی

جسم پاک از بندگی پر ناله بود

جان نوای «ما عرفنا» می سرود

حق روح آن دلیل المرسلین

فخر آدم، رحمة للعالمین

حق آن نوری که از ابر قدم

گشت عرش و کرسی و لوح و قلم

حق آن روحانیانی با هم اند

که به جان حمال عرش اعظم اند

حق جان جمله ی پیغمبران

بر طریق حق دلیل بندگان

حق روح خواجگان نقشبند

وارهان جان وفایی را ز بند

پای بند نفس نا فرمان شدم

زیر بار ذلت و عصیان شدم

همتی کن شاد کن از رحمتم

دست دل گیر و بر آر از ظلمتم

جوش زن دریای رحمت را دمی

دردمندان را ببخشا مرهمی

دست دل بگشا و چشم سر ببند

التفاتی کن به جان دردمند

دست بگشا در حضور کبریا

لب بجنبان در مقام التجا

کای خداوند خطا بخش کریم

ای خدای پاک و دادار رحیم

بگذر از جرم «وفایی» هر چه هست

پس به حسن اختتامش گیر دست