وفایی مهابادی » دیوان فارسی » قصاید » شمارهٔ ۵

ندانم با وفاداران جفا کاری چرا کردی؟

چه نیکی از جفا دیدی که بر جای وفا کردی؟

مگر ابروت بنمودت ره و رسم کمان بازی

مگر آن غمزه فرمودت که خون ها بی بها کردی

که گفتت عندلیبی را ز باغ گل برون فرما؟

که فرمودت غرابی را در ایوان هما کردی؟

به حرف دشمنان فتوای خون ما چرا دادی

به قول مدعی قصد دل ما را چرا کردی؟

سگ کوی تو بودم پای دل بستی بر آن گیسو

به جان صید حرم بودم گرفتار بلا کردی

چو در عشق زنخدان تو لنگر بست جان من

چه بنویسم جفاهایی کز آن زلف دو تا کردی

وفا این بود کاندر کشتی [مواج زلفانت]

درین گردابه شیدا مشربی را ناخدا کردی

به دام زلف و تیرش زد به تیغ غمزه صید دل

گرفتی خستی و بستی و جستی پس رها کردی

نمی شد دل گرفتار تو، داد از دست مژگانت

در آن محراب ابرو هر چه کردی از دعا کردی

ز تاب آفتاب چشم من سیماب خیز آمد

مگر چشم مرا تعلیم علم سیمیا کردی

به مژگانم خستی به چشمانم دوا گفتی

نه زخمم را به هم بستی، نه دردم را دوا کردی

شکستی قلب ما گفتی، درستت می دهم دیدم

نه حکم مومیا دادی، نه کاری کیمیا کردی

به قامت جلوه دادی ریختی خون «وفایی» را

پی یک قطره خون بنگر قیامت را رها کردی