وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۵۰

در ازل سنبل گیسوی ترا شانه زدند

رقم شیفتگی بر من دیوانه زدند

من ازان روز خرابم که به خلوت گه حسن

سرمه ی ناز بر آن نرگس مستانه زدند

قبله ی راهب صد ساله شد از معجزه ات

شکل ابروی تو چون بر در میخانه زدند

غمزه آرام مرا در سیه زلف ربود

کاروان را به شب آن نرگس مستانه زدند

آب شمع رخ تو زلف شب آراست ولی

آتشی بود که در هستی پروانه زدند

خاک شو گر طلب پرتو انوار کنی

جالب آن است که این فیض به ویرانه زدند

زاهد از باده کشی منع «وفایی» چه کنی؟

کز ازل آب و گلش بر در میخانه زدند