وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۵

دل که با طره ی جانان سر سودا دارد

روزگارش که پریشان گذرد جا دارد

شمع را سوزش پروانه به جایی نرساند

یار در کشتنم از ناله چه پروا دارد!

دهن تنگ ترا خنده اگر معجزه نیست

پس چرا تنگ شکر عقد ثریا دارد؟

یک زمان بخت من از خواب گران در نشود

یادگاری است کزان نرگس شهلا دارد

از غم طوبی و فردوس فراغی دگر است

هر که با یاد تو در کوی تو مأوا دارد

زلف را خم شده در پیش خطش دیدم و گفت:

رو سیه آن که به نو کیسه مدارا دارد

از من غم زده دل می طلبد غمزده ی دوست

دوستان! دلبر ما نرگس گویا دارد

گفتم: از لعل لبت بوسه «وفایی» طلبید

گفت: دیوانه که از هیچ تمنا دارد