صابر همدانی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵

در این زمانه نخواهم شد آشنای کسی

چرا که رنگ ندارد برم حنای کسی

در آن دیار، که کس تب برای کس نکند

دگر چگونه توان مرد از برای کسی؟

کنون که نیست وفا در نهاد نوع بشر

مباش منتظر وعدهٔ وفای کسی

گرت هواست که چینی گلی ز باغ مراد

رضا مشو که رود خار غم به پای کسی

از این سپس نتوان گفت (صابرم)، صابر

کسی بود، که نمی‌نالد از جفای کسی