صابر همدانی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹

خرم آن روز که بودیم من و او با هم

کرده بودیم به سانِ تن و جان خو با هم

در میان من و او بود اگر فاصله‌ای

اینقدر بود که بین گره و مو با هم

حیف و صد حیف که نگذاشت فلک تا من و دوست

ساعتی را بنشینیم به یک سو با هم

گر نه از سرو قد دوست نشان می‌جویند

پس چرا فاختگانند به کو کو با هم؟

گریه بایست بر آن جمع پریشانی کرد

که نباشند دمی یکدل و یک‌رو با هم

چه زیان داشت گر از روز ازل می‌کردیم

عدل را پیشه به مانند ترازو با هم؟

دور شو دور ز بزمی که در آن بنشینند

دو سخن‌چین بداندیش جفاجو با هم

هر گلی را ز ازل رنگی و بویی دادند

گرچه هر لحظه خورند آب ز یک جو با هم

صابر! از فرط شعف دست برافشان، که شدند

شاد زین طرفه غزل خواجه و خواجو با هم