رخ تو، آینه دار جمال جانان است
که حسن شهرت گل شاهد گلستان است
رخت ببرج ملاحت ز فرط جلوه گری
هزار مرتبه بهتر ز ماه تابان است
دلی که روز ازل جلوه گاه روی تو شد
چو مهر، تا به ابد روشن و درخشان است
کسی که دل ندهد بر تو، صاحبدل نیست
کسی که صاحبدل نیست، کم ز حیوان است
عذاب و رحمت اصحاب عشق دانی چیست
غم و نشاط شب و روز وصل و هجران است
کند حکایت خونین دلان وادی عشق
دهان غنچه در آن لحظه ای که خندان است
مرا فضای جهانی بود به پیش نظر
که این جهان به برش تنگتر ز زندان نیست
نصیب مردم روشندل است عریانی
چنانکه پیکر خورشید و ماه، عریان است
بهار در همدان با طراوت است و دریغ!
که (صابر همدانی) مقیم تهران است