صابر همدانی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲

تا ز خاک مقدمت کردیم روشن دیده را

چشم ما حاجت ندارد سرمهٔ ساییده را

خود توانی با دل من آتش عشقت چه کرد

دیده باشی فی المثل گر موم آتش دیده را

آن که از روی تو منعم می‌کنم، ماند بدان

کز رخ گل، منع سازد بلبل شوریده را

عقدهٔ غم را ز وصلت می‌توان از دل گشود

گر شبی آرم به چنگ آن طُرّهٔ پیچیده را

تو بخواب ناز و من بیدار و دانند اهل دل

وای اگر بیدار باشد در قفا خوابیده را

پس نخواهد داد دلها را، که گلچین در جهان

کی بشاخ آویزد از نو غنچه های چیده را؟

(صابر) آسا می توان در صبر کوشد، گر کسی

نرم سازد رد کف دست آهن تفتیده را