بلند اقبال » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۷

به گلشن شد وزان باد خزانم

شکست افسوس شاخ ارغوانم

مرا رخ سرخ تر از ارغوان بود

شد ازغم زردتر از زعفرانم

مگر روئینه تن اسفندیارم

که از شش سو جهان شدهفتخوانم

هنوزم زندگانی برقرار است

عجب سنگین دلم بس سخت جانم

چنان گردیده ام زار و پریشان

که سر از پا وپا از سر ندانم

چنان کاهیده جسمم از غم ودرد

که خود از هستی خود در گمانم

رسد هرلحظه از دردجدائی

به گوشچرخ بانگ الامانم

نه روز از گریه ام دارد کس آرام

نه شب کس را برد خواب از فغانم

گلستان چون شود فصل زمستان

زحالم چند پرسی آن چنانم

ز درد وغصه جانم بر لب آمد

ز پی صبح امیم را شب آمد