به گلشن شد وزان باد خزانم
شکست افسوس شاخ ارغوانم
مرا رخ سرختر از ارغوان بود
شد از غم زردتر از زعفرانم
مگر روئینه تن اسفندیارم
که از شش سو جهان شد هفتخوانم
هنوزم زندگانی برقرار است
عجب سنگین دلم بس سخت جانم
چنان گردیدهام زار و پریشان
که سر از پا و پا از سر ندانم
چنان کاهیده جسمم از غم و درد
که خود از هستی خود در گمانم
رسد هر لحظه از درد جدایی
به گوش چرخ بانگ الامانم
نه روز از گریهام دارد کس آرام
نه شب کس را برد خواب از فغانم
گلستان چون شود فصل زمستان
ز حالم چند پرسی آنچنانم
ز درد و غصه جانم بر لب آمد
ز پی صبح امیدم را شب آمد