بلند اقبال » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۳

قوت اگر نیستت ز شیر و شکر

قوت روح هست خون جگر

کف بود جام آبخور گر نیست

جام بلور یا پیالهٔ زر

در و گوهر گرت میسر نیست

اشک چشمان تو را در و گوهر

سایه و آفتاب پیرهن است

پیرهن گر نباشد اندر بر

سر ندارد کله اگر غم نیست

کله از موی خویش دارد سر

بالش و بستر از پرند ار نیست

خاک راهست بالش و بستر

گرت آتش نباشد اندر دل

آتش عشق بس تو را در بر

خرت ار نیست رو پیاده به راه

کآدمی خود نه کمتر است از خر

در غم ار یاورت کسی نشود

غم چه داری خدا بود یاور

یاور کس چو حی داور شد

زهر در کام او چو شکر شد