تو با دوست هم راز خود را مگو
که تا دشمن آگه نگردد از او
رسانی اگر راز دل را به لب
شود از عجم فاش تا در عرب
شنو تا که پندیت بدهم نکو
به دلهم بیا راز خود را مگو
که من چون شدم عاشق روی یار
ز من رفت آرام و صبر و قرار
چو تاب و توان از تنم بست رخت
شد از عشق بر من بسی کار سخت
دل من خبر گشت از راز من
بدو گفتم ای یار دمساز من
بر اسرارم از مهر سرپوش نه
که هرکس فزون گشت سر پوش به
دو روزی نشد دل برم گشت خون
بشد خون و از دیده ام شد برون
رخم را ز خون سرخ چون آل کرد
بر مرد و زن شرح احوال کرد
شدند آگه از حال من مرد و زن
بشد قصهٔ مرد و زن راز من
غرض اینکه اسرار دل بارها
بشد داستان ها به بازارها