بلند اقبال » دیوان اشعار » مثنویات » بخش چهارم » بخش ۳۹ - درپنهان داشتن راز

تو با دوست هم راز خود را مگو

که تا دشمن آگه نگردد از او

رسانی اگر راز دل را به لب

شود از عجم فاش تا درعرب

شنو تا که پندیت بدهم نکو

به دلهم بیا راز خود را مگو

که منچون شدم عاشق روی یار

زمن رفت آرام و صبر وقرار

چوتاب وتوان از تنم بست رخت

شد از عشق بر من بسی کار سخت

دل من خبر گشت از راز من

بدوگفتم ای یار دمساز من

بر اسرارم از مهر سرپوش نه

که هرکس فزون گشت سر پوش به

دو روزی نشد دل برم گشت خون

بشد خون و از دیده ام شد برون

رخم را زخون سرخ چون آل کرد

برمردوزن شرح احوال کرد

شدند آگه از حال من مردوزن

بشد قصه مرد وزن راز من

غرض اینکه اسرار دل بارها

بشدداستان ها به بازارها