کسانی که قانع به نان جو اند
به تخت قناعت چوکیخسرواند
چو قیداست گندم مده دل به قید
بخورجو مکش منت از عمر وزید
نداری اگر قید گندم به دل
نخواهی شد از کس به دوران خجل
هنر چون به رنج است شورنج جو
عطا چون ز گنج است شوگنج جو
مشو غافل از لذت نان جو
که هر دم دهد نان جو جان نو
کسی را که نان جو اندر کف است
چنان دان که اندر کفش مصحف است
به نان جو ار کس قناعت کند
چنان دان که پیوسته طاعت کند
اگر در کف آید مرا نان جو
وگر جامه کهنه گر نیست نو
نباشد دگر در دلم آرزو
نه دیگر کنم جستجو کوبه کو
نیرزد دوجو این جهان پیش من
که شدنان جو مرهم ریش من
ندارم به عالم دگر احتیاج
که هست از قناعت مرا تخت وتاج