بلند اقبال » دیوان اشعار » مثنویات » بخش سوم » بخش ۵۸ - باده عارفانه

ساقی از آن باده گلرنگ ده

بر سر من دانش و فرهنگ ده

در بر من از در یاری درا

مست کن از باده گلگون مرا

باده هی از ساغر خود ده به من

میدهی ار باده ده اما به من

چیست من ازمی به من اریم دهی

کم دهی وکم دهی وکم دهی

خوش بودانده گرم از دل بری

خیز و کن از غم دل ما را بری

از دل ما ریشه غم را بکن

در دل ما عشرتی از سر فکن

می ده وهی ده که دل افسرده ام

زنده ام اما به مثل مرده ای

می بده ای ساقی فرخنده پی

نور کن این ظلمت ما را زمی

تا همی از طبع در افشان شوم

مادح آن خواجه ذیشان شوم

اول وآخر علی آمد علی

باطن وظاهر علی آمد علی

غایب وحاضر علی آمد علی

قادر وقاهر علی آمدعلی

لحمک لحمی شده با مصطفوی

جسمک جسمی شده او را صفا

قدرت او قدرت یزدان بود

هر چه از اونیست به او آن بود

شد اگر اوقاتل هر شیرزن

توشه کش آمد بر هر پیرزن

طرح نه افلاک کی اوبرکشید

حکم از او آمد وقنبر کشید

ذات وی آئینه یزدان نماست

نی گنه ار گفت کس او راخداست

ای علی اقبال من آمد بلند

طالع من آمد از اوارجمند

مختصر او در بر یکتا آله

آمده مختار که روحی فداه