بلند اقبال » دیوان اشعار » مثنویات » بخش سوم » بخش ۲۸ - حکایت

خری باخری گفت در زیر بار

که آسودگی نیست در روزگار

به ما صاحب ار می دهدکاه وجو

ببین جان زما می ستاند گرو

گر ازخسته حالی به کندی رویم

زندمان همی تا به تندی رویم

چنین پشت ما ریش از بار اوست

اگر ما بمیریم از آزار اوست

مرا وتو را عاقبت می کشد

ز بس آب و هیزم به ما می کشد

جوابش بگفتا بروتا رویم

من وتو کی از رنج فارغ شویم

بباید همی رنج و زحمت کشید

خدا بهر این کارمان آفرید

کسی را چه قدرت به چون وچرا

بخواه از خدا سبزه زار چرا

بکن شکر کانسان نگردیده ایم

به بیرحمی آن سان نگردیده ایم

اگر پشت ریشیم از بار خلق

نداریم دستی به آزار خلق

نداریم خوف از سؤال وجواب

نداریم پروای روز حساب

یکی را خوش آید ز صوت هزار

یکی را سرو آرد بانگ سار

نه از آن خوش اید مرا نه از این

که دارم دلی زار و اندوهگین

مرا ناله نی خوش آید به گوش

که یکباره از سر برد عقل وهوش

حکایت ز یاران همدم کند

مرا بی خبر از دوعالم کند