به تاک این چنین گفت گل در جواب
که ای از تو غمگین دلان کامیاب
مرا خشمگین کرده بلبل چنین
چنین کرده بلبل مرا خشمگین
۳
ندانی ز دستش دلم چون بود
ز دستش دل من پر از خون بود
ندیدم چو او درجهان بی ادب
ز رفتار وی ای عجب ای عجب
سخن های اوجمله چون و چراست
ز گفتار او بس تعجب مراست
۶
بود جثه اش خورد وحرفش درشت
مرا حرف های درشتش بکشت
چو دیوانگان چون کند گفتگو
خود او می نداند چه می گوید او
عجب هرزه و یاوه گو گشته است
نگردد کس اینسان که او گشته است
۹
من از دست اوتنگدل گشته ام
بسی ز آتشش مشتعل گشته ام
بهل تا رود در پی کار خود
کشد شرمساری ز کردار خود
کسی را ادب گر نکرد ام و اب
بهل تا کند روزگارش ادب