بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۲

سزد کز حسن در عالم کنی دعوی به یکتائی

که از آدم نیامد چون توفرزندی به زیبائی

دهانت عارفان را شد دلیل نیستی اما

ز هستی دم زندگاه سخن تا خود چه فرمائی

روا باشد که عطاران همه بندند دکان را

به آرایش اگر تاب وگره از زلف بگشائی

پریشان حال جمعی منتظر بنشسته در راهت

بیا از پرده بیرون کن تماشای تماشائی

چو رفتی از برم رفت از سرم هوش از دلم طاقت

بیاید آنچه از من رفته باز ار در برم آئی

چه پروائی دگر از روز محشر دارد ای زاهد

کسی کودیده باشد محنت شبهای تنهائی

چو چنگ از بار غم افسوس نخل قامتم خم شد

نیامد چون به چنگم تاری از آن زلف خرمائی

بلند اقبال وصف از آن لب شیرین مگر گوید

که می بینم دکان رابسته هر جا هست حلوائی