بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۷

چشمت خدای داده که صاحب نظر شوی

هم گوش و هوش تا که ز عالم خبر شوی

از دل اگر نبینی وگر نشنوی ز جان

از چشم وگوش به بود ار کور وکر شوی

دست وترنج را همه بری به روی هم

در بزم ما گر آئی ویوسف نگر شوی

خواهی اگر که یار عمارت کندتو را

باید چنان خراب که زیر وزبر شوی

خواهی اگر که خوش گذرد بر توروزگار

بایدمطیع امر قضا وقدر شوی

کن سعی که تا خاک رهت کیمیا شود

تا چند در به در ز پی سیم وزر شوی

گویند شاه طالب در وگهر بود

کوشش نما که معدن در وگهر شوی

آدم ملک شد وملک ابلیس نیز تو

از خوب خوبتر شوی از بد بتر شوی

مویت سیاه بود وبه پیری سفید شد

هر روز بین در آئینه رنگ دگر شوی

باور مکن که چون تو بمیری شوی چوخاک

خاک تورا چوباد برد بی اثر شوی

بازت کنند زنده وجانی دگر دهند

جان را چو بسپری وز عالم به درشوی

روزی به کاو مدرسه رندی چه خوب گفت

بیرون برو ز مدرسه ترسم که خرشوی

خواهی اگر چومن شود اقبال توبلند

باید به ده رخسته دل وخون جگر شوی