بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۸

اگر از زلف تودر دست من افتد تاری

پا به هر جا نهم از مشک شودتاتاری

ماه بودی چورخت داشت اگر گیسوئی

سروگشتی چو قدت بودش اگر رفتاری

چشم مست تو ز بس هوش وخرد برده زدست

نیست درعهد تودیگر به جهان هشیاری

تومگر شانه زدی گیسوی مشکل افشان را

که دراین شهر نمانده است دگر عطاری

گفتی ازناله من خلق نخوابند به شب

من در آن وقت که نالم نبود بیداری

چون من از عشق تودلداده اگر بسیار است

چون تودرحسن نباشد به جهان دلداری

ترسم آنگه شوی آگه ز بلنداقبالت

که نباشد زمن سوخته دل آثاری