بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۴

چه اول مهربان بودی چه آخر کینه جو گشتی

بسی شیرین زبان بودی چه تندوتلخ گو گشتی

ز شرم عارضت خورشید تابان منکسف آمد

مگر امروز با خورشید رخشان روبرو گشتی

چرا ای شانه از حال دل زارم نیی آگه

تو کاندر حلقه های زلف دلبر موبه مو گشتی

دلا در هرزه گردی گشتی آخر شهره در عالم

ز بس کاندر سراغ ماهرویان کو به کو گشتی

شدی گه معتکف درچین گیسوی پریرویان

به پیش زلف چون چوگانشان گاهی چو گوگشتی

نگفتم با پریشان زلف جانان همنشین کو شو

کنون دیدی که همچون من پریشان تر از او گشتی

بلنداقبال از آن گشتی بلند اقبال درعالم

که از قید علایق رستی و بی آرزو گشتی