بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۸

تعالی الله چه دولت بر سر استی

که می در جام وساقی دلبر استی

دلا با غم چهکارت دیگر استی

که بختت یار ویارت در بر استی

چو دیدم چشم وابروی توگفتم

به دست ترک مستی خنجر استی

دلم در بندزلفت شد گرفتار

مسلمانی اسیر کافر استی

عجب دارم که با لعل تو زاهد

به دل چونش خیال کوثر استی

به گردمهر رویت خط مشکین

ویا بر مه خطی از عنبر استی

چو در هجران امید وصل باشد

ز وصلت هجر بر من خوشتر استی

چو عشقت شعله ورگردد به جانم

کجا پروایش از خشک و تر استی

بلند اقبال ساید سر بر افلاک

که خاک پای آل حیدر استی