بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۳

گفتم بهای بوسه ای گویند جان فرموده ای

گفتا بلی گفتم چرا ارزان چنان فرموده ای

گفتا بده بستان زمن گفتم به کف دارم ثمن

گفتا در این داد وستد گفتم زیان فرموده ای

گفتا اگر دانشوری تفسیر کن واللیل را

گفتم تو خود از موی خود شرح و بیان فرموده ای

گفتا که از والشمس گومعنی چه فهمیدی از او

گفتم زروی خویشتن او را عیان فرموده ای

گفتا لب لعلم دهد بر مرده جان عیسی صفت

گفتم چه حاصل چون ز من او رانهان فرموده ای

گفتا چرا پیر و جوان هستند درشورو فغان

گفتم ز بس تاراج دل از این وآن فرموده ای

گفت ای بلنداقبال من چون شدبلنداقبال تو

گفتم به وصل خود مرا چون میهمان فرموده ای