بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۹

چه خورده ای که ز رخ همچوارغوان شده ای

کجا بدی و به بزم که میهمان شده ای

به مو چوسنبلی از رو چو گل ز قدچون سرو

زفرق تا به قدم رشک گلستان شده ای

کنون فزون هوس صحبت است با تومرا

که شعر خوان ولغز سنج و نکته دان شده ای

سراغی از تو و ازمنزلت نداد کسم

که لایری ز نظرها ولامکان شده ای

هنوز بر سر قهری و باز در پی جنگ

مرا گمان که به من یار ومهربان شده ای

مگر نه دامن من بود متکای سرت

چه روی داده ندانم که سرگران شده ای

گناه بخت بد من بود وگرنه چرا

زمن به گفته اغیار بدگمان شده ای

چه غم ندارد اگر جان ودل بلنداقبال

که آفت دل خلق و بلای جان شده ای