بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۴

اگر به حکم قضا می شود رضا دل تو

یقین بدان شودآسان تمام مشکل تو

دلا به عمر ندیدم تو را دمی بی غم

سرشته گشته مگر آب عشق در گل تو

نثار خاک رهت خواستم کنم دل وجان

خجل شدم چو بدیدم که نیست قابل تو

که گفته است که دل را بود ره اندر دل

گر این صحیح بود چون نگشته شامل تو

دل توهیچ نباشد ز چیست مایل من

مگر نه این دل زار من است مایل تو

خیال وصل تو پیوسته می کنددل من

دلا چه چاره کنم با خیال باطل تو

گمان مکن چو تو از حسن نیست درعالم

بیاکه تا نهم آئینه درمقابل تو

خدا دوباره به ما داده عمری از سر نو

شکسته کشتی ما گررسد به ساحل تو

نمی شوی چومن از عاشقی بلند اقبال

میان یار وتوتاجان شده است حایل تو