بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۶

گفتمش چون بینمت ای نازنین

گفت رودر آینه خود در ببین

گفتمش اندر کجا جویم تو را

گفت در دلهای محزون غمین

گفتمش گویند هستی لامکان

گفت اندر هر مکان هستم مکین

گفتمش ره کو که آیم سوی تو

گفت راه است از یسار واز یمین

گفتمش دادم به عشقت جان ودل

گفت شرط دوستی باشد همین

گفتمش خواهم پرستیدن تو را

گفت بیرون رو ز فکر کفر ودین

گفتمش چون شد بلند اقبال من

گفتم لطف ما به حالت شد قرین