بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۵

تو از فرهاد دل بری نه شیرین

توبودی ویس پیش چشم رامین

توکردی وکنی نه اختر و بخت

شکایت نه از آن دارم نه از این

نبیند هر چه بیند جز رخ دوست

اگر باشدکسی را چشم حق بین

مرا دلبر پرستی گشته مذهب

نه از کفرم خبر باشد نه از دین

بود تحسین ز لبهای تودشنام

دعا باشد بگوئی گر تو نفرین

دلم دانی به زلفت در چه حال است

چو گنجشکی است در چنگال شاهین

بلند اقبال از عشق تو شاد است

نباشد عاشق آنکو هست غمگین