بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۴

فراق یار چه دانی چه می کندبا من

به جان من زند آتش بر آتشم دامن

چنان شود که نماند دگر نم اندر یم

ز سوز دل کشم آهی اگر به دریا من

چنان وود مرا پر نموده عشق از دوست

که خودبه حیرتم از اینکه من توام یا من

تو دستگیری افتادگان چه فرمائی

چه باک از غم عشقت گر افتم ازپا من

گناه بخش وخطا پوش نیست الا تو

چه غم ندارد اگر کس گناه الا من

تو راندیده شدم عاشق تو ازدل وجان

بیا ودور کن از رخ نقاب را تامن

شوم ز حسن رخت مات چون شه شطرنج

ز عشق در شط رنج ومحن کنم مأمن

نصیحتت کنم ای دل شوی بلنداقبال

به عشق دوست اگر همرهی کنی با من