بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۸

دین ودل درعشق یار از گفتگوئی داده ایم

قوت روح وقوت جان را ز بوئی داده ایم

عاقلان دیوانه می خوانندما ز آنکه ما

دل به دست دلبر زنجیر موئی داده ایم

خاک ما را آتش سودای او بر باد داد

نه همی اندر هوایش آبروئی داده ایم

حال دل ازما چه می جوئی که در میدان عشق

دل به چوگان سر زلفش چوگوئی داده ایم

بالله از دوزخ اگر اندیشه ای داریم ما

زآنکه دل را خو به ترک تندخوئی داده ایم

تاابد سبز است وخرم نونهال بخت ما

چونکه جای او را کنار آب جوئی داده ایم

ما دراین میخانه می خواهیم از پیر مغان

کی کجا دل بر خمی یا بر سبوئی داده ایم

برمچین زاهد ز ما دامن چوبر ما بگذری

ما به دریا خویشتن را شستشوئی داده ایم

گفتم او را کی مرا کردی بلنداقبال گفت

از دلت آنم که ترک آرزوئی داده ایم