تا گدای درتوام شاهم
شاه را رشک آید از جاهم
مهر وماهم مطیع فرمانند
حرکتشان بود به دلخواهم
بی خبر گرچه از خودم لیکن
از بدونیک دهر آگاهم
من خلیل نشسته درآذر
یوسف اوفتاده درچاهم
تن چوکاه است وجان چو دانه خوش است
که جدا دانه گردد از کاهم
بر رخم پرده از غبار تن است
پرده چون از رخ افکنم ماهم
گفتم ای دل ز رازهای نهان
سخنی بازگو ز هر راهم
گفت خامش مگر نمی دانی
محرم خاص خلوت شاهم
ای خوش آندم که چون بلنداقبال
بنشینیم ما و اوباهم