بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۵

ای دل آزار مباش از پی آزار دلم

که نباشد به کسی جز تو سروکار دلم

باشد از ابروو مژگان به کفش تیر وکمان

چشمِ تو هست مگر بر سرِ پیکارِ دلم

ترک خونخوار توگردیده عدوی دل من

که خدا باد ازین فتنه نگهدار دلم

دل من بختی مست است وندارد پروا

هر چه خواهی بکن ای دوست ز غم بار دلم

چشم بیمار توکرده است دلم را بیمار

جز غم عشق توکس نیست پرستار دلم

دل من خون شد و از دیده من بیرون شد

آفرین بر دل من باد وبه کردار دلم

ز غم از دل نکشم آه که ترسم سوزد

نه فلک از تف یک آه شرر بار دلم

دست حاشا که ز عشق تودل آزار کشم

هر چه ناصح به نصیحت کندآزار دلم

هر که شدخوار دل او رانبود بهره زعیش

من دل داده از آن رو است چنین خوار دلم

ای که پرسی ز دلم مر نه سپردم به تودل

دل بر توست نیی ازچه خبر دار دلم

به گرفتاری دل چاره گری کن ورنه

همه دانندطبیبا که گرفتار دلم

تاچوجان در دل من جای گرفتی ای دوست

شده اند اهل جهان دشمن خونخوار دلم

با رگ وریشه برون آرمش از پیکر خویش

تا نگردد کسی آگاه ز اسرار دلم

دیده دل شده روشن چوبلنداقبالم

شده تا عارض توشمع شب تار دلم