بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۸

من نه از زلف بتان این سان پریشان روزگارم

باشد از کج گردی چرخ این پریشانی که دارم

چارسوی وشش جهت را هفتخوان کرده است بر من

کرده پنداری گمان روئینه تن اسفندیارم

نیستم اشتر ولی دارم گران باری چو اشتر

بارها با من کشد تا می دد یک مشت خارم

چرخ گویا دردل از من کینه دیرینه دارد

ور نه روز وشب چرا خواهدچنین زار و فکارم

آنچنانم تلخکام از گردش گردنده گردون

کز کف شیرین شکر تلخی دهدچون کوکنارم

از غم روی نگاری شد کنارم لاله زاری

بسکه خون لد همی از دیده ریزد بر کنارم

می کنم دیوانگی تا کس به من الفت نگیرد

باز طفلان راخبر سازد نماید سنگ سارم

من ندانم بعد مردن فارغم از دست گردون

یا که باز از جور او آشفته خاطر درمزارم

بر مرادم گر فلک می کرد گردش چندروزی

چون بلنداقبال می گردید روزی وصل یارم