بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۹

ندیده برده دل و دین ز کف جمال توام

نموده شکل هلالی به قدخیال توام

مرا توروزوشب اندر برابر نظری

میان هجر تودرنعمت وصال توام

قسم به احمد مختار و حیدر کرار

بلال قنبر تو قنبر بلال توام

توگلستانی ومن بلبل خوش الحانت

تو آسمانی و من لایری هلال توام

اگر که آب حیاتی است از لبت سخنی است

چوخضر تشنه جامی از آن زلال توام

تو را به حسن سزد دم زنی به یکتائی

که کس نداده و ندهد نشان مثال توام

توانیم که کشی یا کنی ز بندآزاد

اسیر بسته و مرغ شکسته بال توام

فصاحت ار چه مسلم بود مرا به جهان

ولی به وصف توفخرم بس این که لال توام

شنیده ام که مرا خوانده ای بلند اقبال

بودبلندی اقبال از جلال توام