بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۲

عقل است همچوشمع بر آفتاب عشق

ساقی بیا بده قدحی از شراب عشق

با اینکه عقل پادشه هفت کشور است

دیدم پیاده بود دوان دررکاب عشق

چون جای گنج گشته به ویرانه نیست غم

گر گشته است جان ودل من خراب عشق

خواهم که خون شود دل و بیرون رود ز چشم

چون گشته در میانه دل من حجاب عشق

هر کس نشسته بر دل وجانش غبار غم

آن به که شستشو کندش با گلاب عشق

عشق است عین دوست بود دوست عین عشق

دانی چه گویم آگهی ار از حساب عشق

اقبال من چونخل قد دوست شد بلند

ز الطاف بی نهایت عالیجناب عشق