پروانه را که داده تعلق به نور شمع
او را که رهنما است به بزم حضور شمع
در حیرتم بدو که بیاموخت درس عشق
کز جان و دل چنین شده عاشق به نور شمع
هوش و خرد مرا پرد از سر ز کار عشق
پروانه پر زند چو به نزدیک و دور شمع
پروانه را مگر ارنی بر زبان گذشت
کاین سان بسوخت بال و پر او به طور شمع
آخر که شمع هم به مکافات او بسوخت
پروانه گر بسوخت ز خوی غیور شمع
معشوق را مگو که به دل درد عشق نیست
بنگر به سوز گریه شام و سحور شمع
رو ای بلنداقبال آموز عاشقی
از چشم اشکبار وز جسم صبور شمع