بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۰

خنجر به دست ترک تو دارد سر نزاع

باید کنیم جان و دل خویش را وداع

از حمره و بیاض رخت آورم فرح

از این و آن اگرچه شود حاصل اجتماع

هم محو گشته پیش کلام تو صرف و نحو

هم نسخ گشته از خط مشکین تو رقاع

دادیم ملک دل به دو زلف و دو چشم تو

هر یک در او تصرفی آورده بالمشاع

کس کرده در معاملهٔ عشق کی زیان

از اشک و چهره سیم و زر آورده انتفاع

پرسیدم از کسی چه بود عقل پیش عشق

گفتا چه بوسه‌ای است پس از لذّتِ جماع

زاهد بلنداقبال از عاشقی شدم

پندم مده ز عقل و میفزا مرا صداع