بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۸

زهی جمال تو دیباچه کتاب ریاض

طراوت از رخ تو گل نموده استقراض

نشسته خال سیاهی به کنج ابرویت

چنانکه گوشه محراب هندوئی مرتاض

فغان که با دل من می کندسر زلفت

هر آنچه با سر زلف تومی کند مقراض

بهای بوسه ای از لب اگر کنی سروجان

به خاکپای توسوگند اگر کنم اغماض

به یاد روی نکوی تو هر چه قرعه زنم

همی چو می نگرم شکل حمره است وبیاض

دوا نخواهم اگر از توآیدم علت

شفا نجویم اگر از توباشدم امراض

مگر چه جرم وخطا سر زد از بلند اقبال

که سرگران شده و کرده ای از اواعراض